سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند می فرماید : گفتگوی علمی در میان بندگانم دلهای مرده را حیات می بخشد؛ آن گاه که در آن به امر من برسند [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حاج مهدی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» دو ساعت با آخرین مسافر پرواز شهادت

بازتاب - بهزاد رفیعی: با عجله ماشین را روشن کرد، هوا خیلی سرد بود. هنوز ماشین گرم نشده، سوار شد و حرکت کرد. از یک طرف دیر شده بود و اصلا راضی نبود حاج‌احمد و بقیه دوستانش معطل بمانند و از طرف دیگر، ناراحت بود که چرا با عجله از مهمانش خداحافظی کرده است. روح مهمان‌نوازش اصلا قانع نمی‌شد به این سادگی از دوستانش جدا بشود. در همین افکار بود که تلفن همراهش زنگ زد. شماره تلفن آذین‌پور روی صفحه تلفن حنیف، شماره خیلی قدیمی و آشنایی بود:

آذین‌پور: سلام علیکم برادر، صبح به خیر.
حنیف: سلام آقای آذین‌پور، چطورید؟

آذین‌پور: سردار کجایید؟
حنیف: چی شده نکنه باز هم سفر لغو شده؟

آذین‌پور: نه بابا ما داریم سوار می‌شیم.
حنیف: تا چند دقیقه دیگه می‌رسم، نزدیکم.

آذین‌پور: سردار کاظمی می‌فرمایند به حنیف بگید ما رفتیم. از مهرآباد بلیت تهیه کن و بیا ارومیه.
حنیف: نه بابا، کجا؟ الان می‌رسم. آقای آذین‌پور، بدون من ارومیه راهتون نمی‌دن [خنده حنیف]

گوشی را که قطع کرد، پایش را محکم‌تر روی پدال گاز فشار داد و با خودش گفت: حتما باید به پرواز برسم. این همه کار توی شمال غرب داریم، حتما باید توی منطقه همراه سردار کاظمی باشم. به بچه‌های ارومیه قول دادم میام ... .
به پایگاه هوایی قدر که رسید، اصلا نفهمید چطور ماشین را پارک کرد. با عجله لباس‌های شخصی‌اش را عوض کرد و دوان دوان به سمت باند پرواز حرکت کرد از دور هواپیما را دید که دور زده و در حال حرکت است. شماره آذین‌پور را گرفت و گفت: آقای آذین‌پور رسیدم. هواپیما را نگه می‌دارید؟

آذین‌پور: کجایید برادر؟ ما دیگه حرکت کردیم.
حنیف: توی باندم، دارم می‌بینم. به حاج‌احمد بگو من اومدم.

آذین‌پور از شیشه نگاهی به بیرون انداخت و به سمت حاج احمد حرکت کرد و حنیف را دید که توی یک دستش کیف مسافرتی و لباس‌های شخصی‌اش را گرفته و با دست دیگرش، تلفن همراهش را کنار گوشش نگه داشته، آذین‌پور حنیف را به حاج‌احمد نشان داد که حالا روی باند رسیده بود. با این‌که هواپیما سی، چهل متری هم حرکت کرده بود، حاج‌احمد به خلبان دستور توقف داد.

از بیرون حنیف که هنوز به هواپیما نرسیده بود، ‌متوجه شد که خلبان دارد با دست اشاره می‌کند و چراغ می‌زند. فهمید که باید به سمت هواپیما برود. سرانجام هواپیما توقف کرد و حنیف خوشحال و خندان، خودش را به در هواپیما رساند. پیش از این‌که سوار شود، با برادر پاسدار مستقر در کنار هواپیما، سلام و علیکی کرد و معذرت‌خواهی از او به خاطر معطلی. درب هواپیما باز شد و به این ترتیب، آخرین مسافر پرواز شهادت سوار شد. حالا قافله شهدای عرفه کامل شده بود و هواپیما اجازه داشت به سمت محل موعود، حرکت کند. خیلی حیف بود که حنیف بامعرفت و بامحبت توی این پرواز زیبا، دعای عرفه نخواند و همراه این جمع نباشد. همین که وارد هواپیما شد، اول از همه، سلام و علیک و تشکری از بصیری کرد که دم در ایستاده بود و بعد به سراغ حاج احمد کاظمی و حاج سعید مهتدی که ردیف اول نشسته بودند، رفت و نفس‌نفس‌زنان حال و احوال گرمی با آنان کرد و بعد هم معذرت‌خواهی به خاطر دیر رسیدن. هنوز با همه بچه‌ها حال و احوال نکرده بود که حاج‌احمد طبق معمول، چند تا تیکه مخصوص خودش را با لهجه شیرین نجف‌آبادی نثار حنیف کرد: «حنیف خواب مونده بودی یا اشتباهی رفته بودی نیروی زمینی؟».

حنیف هم که هنوز داشت با بچه‌ها سلام‌علیک می‌کرد، با ادب خاص خودش جواب داد: «اتفاقا صبح زود بیدار شدم سردار، می‌دونید، بند ناف منو توی ارومیه بریدند، تازه چند دانگ شمال غرب هم به اسم منه... ».

حاج‌احمد که حالش خوب نبود و سرما خورده بود،‌ خنده‌ای کرد و با دستاش سینه‌اش را در بغل گرفت تا کمی گرمتر شود. حنیف به ردیف ته هواپیما رفت و با حمید آذین‌پور روبوسی کرد و همان‌جا کنارش نشست. آذین‌پور که خیلی خوشحال بود از این‌که حنیف به پرواز رسیده، رو به حنیف کرد و گفت: «سردار، رسیدنتون به خیر. فکر نمی‌کردم حاج احمد هواپیما رو نگه داره. معلومه خیلی دوستت داره». حنیف هم خنده‌ای کرد و در حالی که مشغول تا کردن لباس‌های شخصی‌اش و گذاشتن آنها در کیف مسافرتی‌اش بود، گفت: «حاج احمد کارش خیلی درسته». چند لحظه بعد هواپیما به سرعت از زمین کنده شد و مسیر زیبای ارومیه را در پیش گرفت.

هواپیما حالا در مسیر قرار گرفته بود. حنیف نگاهی به آذین‌پور کرد که دستش را روی صورتش گذاشته بود و گفت: «آقای آذین‌پور، با دندون‌درد چه کار می‌کنی؟» بعدش هم شروع کرد به گپ زدن با او. آخه اونها حرف‌های زیادی داشتند که با هم بزنند. پانزده سال در سخت‌ترین شرایط شمال غرب با هم بودند. حرف‌زدن‌ها شروع شد و از هر دری صحبت کردند. از مشکلات موجود در شمال غرب، از حل گرفتاری‌های نیروهای پیشمرگ بومی که سال‌ها به نظام جمهوری اسلامی خدمت کرده بودند، از پررویی‌های اخیر ضدانقلاب و آزار و اذیت‌هایی که به مردم کرد وارد می‌کردند، از طرح‌های مهم حاج احمد برای منطقه و نیروی زمینی، از سختی کار با حاج‌احمد و البته نتایج شیرین آن و از جلسه دو روز پیش حنیف و همکارهایش با حاج احمد کاظمی. در آن جلسه، حاج احمد با ذکاوت و تیزبینی مخصوص خود، مسائل جدیدی را شکافته بود و حسابی از حنیف حمایت کرده بود و با دست راستش، پشت شانه حنیف زده و گفته بود: من به حنیف اعتقاد دارم و تا مدتی که خدا اجازه دهد و باشم، از او حمایت می‌کنم... من حنیف را خیلی قبول دارم... حنیف کارنامه خوبی در شمال غرب داشته ... حنیف در فراز و نشیب‌های شمال غرب نقش داشته ... حنیف دارای صلاحیت و عمق اطلاعاتی است و... .

اینقدر غرق صحبت شده بودند که کلی از مسیر را پشت سر گذاشتند. حنیف نگاهی از شیشه به بیرون انداخت. همه جا ابر بود و هیچ‌جایی معلوم نبود. از لابه‌لای ابرها حنیف فهمید که نزدیکی دریاچه ارومیه هستند. چند لحظه به فکر رفت. انگار همین دیروز بود که داشت اعلامیه‌های حضرت امام(ره) را چاپ و توزیع می‌کرد. یادش آمد چگونه مزدوران رژیم را کلافه کرده بود و با هماهنگی دوستانش، مدارس چادگان را تعطیل کرده بودند. یادش آمد که هفده سال بیشتر نداشت که وارد سپاه شده بود. تازه جنگ آغاز شده بود که در‌ رأس یک گروه داوطلب شصت نفره عازم جبهه‌های جنوب شده بود. یادش آمد آن روزی را که با چند تا از بهترین دوستانش تصمیم می‌گیرند به کردستان بروند. آخه کردستان آن روزها خیلی مظلوم بود و سخت به افرادی مثل حنیف نیاز داشت. یادش می‌آمد اوایلی که به شمال غرب آمده بود، چقدر کار کردن سخت بود. اصلا دوست از دشمن قابل تشخیص نبود و ضدانقلاب، ناجوانمردانه خودش را لابه‌لای مردم محروم کرد، پنهان کرده بود. چقدر حنیف و دوستانش تلاش کرده بودند تا آسیبی به مردم کرد نرسد، حتی اگر به قیمت شهادت بچه‌های رزمنده باشد. کمین‌ها، درگیری‌ها و شرارت‌های ضدانقلاب را یکی یکی، دقیق و کامل در حافظه‌اش داشت. همه را مثل فیلم از مغزش عبور داد. چه روزهای سختی،‌ چه کمین‌های وحشتناکی و چه شهدای عزیزی را از دست دادیم!

تا به اینجا رسید، بی‌اختیار به یاد شهید بروجردی افتاد. زیر لب گفت: یادش به خیر، چقدر تأکید می‌کرد که «بچه‌ها ما باید صف ضدانقلاب را از مردم عزیز کرد، جدا کنیم». حنیف همان موقع فهمیده بود که رمز موفقیت او و همکارانش، تشخیص ضدانقلاب از مردم کرد است. چقدر برای اجرای این استراتژی، جمهوری اسلامی که مبتنی بر دستورات دین اسلام و دیدگاه‌ها و فرامین رهبر کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام(ره) بود، متحمل زحمت و سختی شده بودند. آخه بار اصلی این حرف، بر عهده بچه‌های اطلاعات بود. یک کار بی‌سابقه داشت انجام می‌شد که اصلا در دنیا تا حالا اتفاق نیفتاده بود و شاید از لحاظ آموزه‌های نظامی ـ کلاسیک جهان هم غیرقابل اجرا ‌بود. می‌خواستند هم ضدانقلاب اجیرشده توسط استکبار جهانی را نابود و قلع‌وقمع کنند و هم هیچ آسیبی به مردم نرسد. سرانجام به برکت رهبری حضرت امام(ره) و خون شهدا، این کار عملی شد و نتیجه بسیار شیرینی هم داشت.

آذین‌پور نگاهی به حنیف کرد که همچنان از شیشه به ابرهای پشت در پشت بالای دریاچه ارومیه خیره شده بود. آرام گفت: «سردار خوابید؟» حنیف تکانی خورد و گفت: «نه، مگه میشه توی مسیر زیبای ارومیه، بخوابم؟» دوباره به افکارش برگشت و باز هم چشم به بیرون دوخت. این بار یادش آمد اولین باری که با آذین‌پور در فرماندهی قرارگاه حمزه ملاقات کرده بود. جوانی شاداب، منظم، باادب، متواضع، متفکر و برنامه‌ریز. از همان لحظه اول آشنایی، عاشق حمید شده بود. یادش می‌آمد چگونه حمید با سه فرمانده قرارگاه کار کرده بود و هر سه نفرشان هم از او راضی بودند و چقدر خوب دفتر فرماندهی را اداره می‌کرد و چه مشاوره‌های خوبی به فرماندهان قرارگاه می‌داد. چقدر عالی واسطه بین فرمانده قرارگاه و معاونان او می‌شد. چقدر جالب مسائل و مشکلات را به فرمانده انتقال می‌داد و راهکار لازم را هم پیشنهاد می‌کرد. یادش آمد که چقدر حاج‌احمد پیگیری کرد تا توانست او را به نیروی زمینی بیاورد. آخه حمید خیلی خاطرخواه داشت، هر کس با او کار کرده بود،‌ نمی‌خواست به راحتی او را از دست بدهد. حاج‌احمد هم می‌دانست که برای رسیدن به نیروی زمینی مقتدر، هوشمند، پاسخگو و قوی، به امثال حمید خیلی نیاز دارد. یادش آمد چند سال پیش را که آذین‌پور موفق شده بود مدرک کارشناسی ارشدش را بگیرد و به او زنگ زده بود تا تبریک بگوید. با خودش می‌گفت: «آفرین حمید. حتی توی پایان‌نامه کارشناسی ارشدت هم به فکر حل مشکلات و مسائل نیروها و پیشمرگان کرد و قرارگاه حمزه‌ بودی»؛ پایان‌نامه‌ای که رکورد نمره کسب شده را شکست و بالاترین امتیاز را به خودش اختصاص داد.

تکان خوردن‌های شدید هواپیما که در حال کم کردن ارتفاع بود، یک بار دیگر حنیف را از افکارش خارج کرد. حنیف نگاهی به جلوی هواپیما انداخت، دید آذین‌پور و کادر پرواز در حال صحبت با حاج‌احمد هستند. حنیف دوباره به افکارش برگشت. یادش آمد اولین باری که حاج‌احمد به قرارگاه حمزه آمده بود، با او ساعتی در کنار دریاچه ارومیه صحبت کرده بود و مسائل منطقه و ضدانقلاب را تشریح کرده بود. همان موقع حاج‌احمد، حنیف را شناخته بود و شیفته زبان صادق و رک، تحلیل‌های عمیق،‌ بینش وسیع و دشمن‌شناسی عالی او شده بود. چقدر حاج‌احمد از تسلط و اشراف حنیف بر مسائل شمال غرب لذت برده بود. مسائلی را که حنیف در آن جلسه مطرح کرده بود، برای اولین بار بود که حاج‌احمد می‌شنید و مثل جرقه‌ای در ذهن حاج‌احمد روشن شده بود. بعد از آن جلسه، حاج‌احمد فهمیده بود که برای اجرای طرح‌های اساسی و ایجاد امنیت واقعی و پایدار در منطقه، به حنیف نیاز دارد و حتما باید از ذهن خلاق، تفکر پویا و تجربیات استثنایی او استفاده کند. همان‌جا حنیف با حاج‌احمد عهد کرده بود که کمکش کند و در کنارش بماند.

یادش می‌آمد آن موقعی که فکر ضربه زدن به ضدانقلاب در مقرهای خودش در آن سوی مرز را مطرح کرده بود، حاج‌احمد هم جدی دنبال قضیه را گرفته بود تا این‌که در سال 75، عملیات بیت‌المقدس طراحی شد؛ عملیاتی که منجر به محاصره مقر اصلی ضدانقلاب و اشرار در خاک عراق شده بود و نهایتا ضدانقلاب جنایتکار و مغرور، مجبور شده بود به خواسته‌های حاج‌احمد ـ که همان خواسته‌های جمهوری اسلامی بود ـ تن دهد و فاز نظامی را کنار گذاشته بود. همه این فعالیت‌ها نهایتا منجر به ایجاد و گسترش امنیت واقعی و بی‌نظیر در شمال غرب شده بود و این چیزی بود که لبخند رضایت رهبری را به دنبال داشت. حاج‌احمد از این اظهار رضایت رهبر انقلاب بسیار خوشحال بود و می‌دانست بدون حنیف، رسیدن به این موفقیت‌ها ممکن نبود.

حنیف با خودش می‌گفت، می‌شود باز هم با فرماندهی مقتدرانه حاج‌احمد، آن موفقیت‌ها را در سطحی وسیع‌تر در نیروی زمینی تکرار کنیم و یک بار دیگر، لبخند رضایت را بر چهره فرمانده کل قوا ببینیم؟!
از صدای همهمه داخل کابین، حنیف متوجه شد موضوعی پیش آمده است. نگاهی به ساعتش انداخت، 9:16 دقیقه بود. پرس‌وجو کرد و فهمید که چرخ‌های هواپیما باز نمی‌شود. هواپیما روی منطقه دوری زد تا بلکه مشکل برطرف شود اما مشکل، همچنان بود. نهایتا با مشورت انجام گرفته، خلبان به سمت تهران برمی‌گردد. چند دقیقه بعد با این‌که هواپیما دریاچه ارومیه را پشت سر گذاشته بود و در مسیر تهران حرکت می‌کرد، حاج‌احمد دستور می‌دهد دوباره به ارومیه برگردند تا شاید چرخ‌ها باز شود و هواپیما در فرودگاه ارومیه بنشیند. اگر هم قرار است شهادت نصیبشان شود، چه جایی بهتر از سرزمین پاک شمال غرب؟

حنیف داشت از آن بالا بیرون را نگاه می‌کرد. بارها و بارها این مسیر را با پرواز آمده بود و به این وضعیت آب و هوایی آشنایی داشت. مثل این‌که منطقه ارومیه با پوششی از ابر و مه بسته‌بندی شده بود. نگاهی به ساعتش انداخت که از 9:30 رد شده بود. در همین لحظات، یک‌باره صدای موتورهای هواپیما خاموش می‌شود و از کابین خلبان، خبر می‌دهند که «موتور نداریم». حالا دیگر همه خوب دریافته بودند، این پرواز، همان پرواز موعودی است که قبلا منتظرش بوده یا خوابش را دیده بودند. مسافران پرواز شهادت که خودشان را آماده کرده بودند تا مراسم دعای عرفه را بر پا کنند، همان جا شروع به خواندن دعای عرفه کردند. حال و هوای داخل هواپیما جور دیگری شده بود، همه در حال ذکر و صلوات و دعا بودند.

حنیف از همانجا که نشسته بود، نگاهی به حمید آذین‌پور انداخت. مثل همیشه آرام، باوقار،‌ مؤدب و مظلوم سر به زیر انداخته بود و زیر لب چیزهایی می‌گفت. حتما داشت شکر خدا را می‌کرد که در رکاب احمد کاظمی و در سرزمین ارومیه به شهادت می‌رسد. هر از گاهی هم حمید نگاهی به حاج‌احمد می‌کرد و نگران او بود.

حنیف صورتش را برگرداند و به چهره خندان و گشاده حاج‌احمد خیره شد که با صدای بلند ذکر می‌گفت و فریاد «یا فاطمه الزهرا» سر می‌داد. حنیف با خودش می‌گفت: «حاج احمد داری به آرزوت می‌رسی. مگه بارها نگفته بودی، حاضرم هر چیزی دارم بدم، اما به دوستان شهیدم برسم؟ مگه روز خداحافظی از نیروی هوایی نگفتی، خدایا من را با این لباس سبز به شهادت برسان؟ مگه در همان جلسه بلند داد نزدی که روز شهادت من در نیروی زمینی فرا می‌رسد؟ مگر در جلسه معارفه‌ات در نیروی زمینی، اولین حرفی که پشت تریبون گفتی، شهادتین نبود و همه حضار تعجب کرده بودند که بابا حاج‌احمد چی داره می‌گه و شاید تازه مسلمان شده؟ مگر در آخرین ملاقاتت با رهبری، از ایشان نخواسته بودی برایت دعا کنند تا شهید شوی؟ این هم نتیجه بیش از 25 سال انتظار. حاج‌احمد مبارک باشه همجواری‌ات با مهدی باکری».

حنیف به تک‌تک بچه‌ها نگاه کرد. همه در حال و هوای خودشان بودند. آرام چشم‌هایش را به بالا برد و زیر لب گفت: «خدایا شکر که از جوانی دست منو گرفتی، کمکم کردی و عاقبت من را هم در رکاب احمد کاظمی قرار دادی و توفیق شهادت در سرزمین مهدی باکری و بروجردی را نصیبم کردی. خدایا شکر که دعای من را در صحرای عرفات مستجاب کردی که ازت خواسته بودم منو به دوستانم برسانی. خدایا شکر که من را شرمنده نکردی. خدایا من را بپذیر. یا حسین».

لحظه‌ای بعد در میان فریادهای «یاحسین» و «یازهرا»ی بچه‌ها، هواپیما ابرهای سخت را شکافت و در قطعه زمینی که گویی برای همین فرود ساخته شده بود، به زمین نشست و همانجا بود که تازه پرواز شروع شد و گویی سقوط، بهانه پرواز آنان بود.

و چقدر زیبا حاج‌احمد کاظمی تیم شهادت خودش را انتخاب و دعوت کرد و در آستانه روز عرفه و سالگرد «کربلای 5» در سرزمین مهدی باکری به پرواز عرفانی درآمد.
روحشان شاد

---------------
این نوشتار بنا بر اسناد و مشاهدات موجود و نیز زندگی شهیدان تنظیم و آماده شده است.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » همسفر عشق ( پنج شنبه 85/11/5 :: ساعت 12:2 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
[عناوین آرشیوشده]