سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس چیزی را دوست بدارد، از آنْ بسیاریاد می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
حاج مهدی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» سلام

به نام او که مرا آفرید

50 دقیقه از شب پنج شنبه گذشته یعنی وارد جمعه شده ایم خیلی دلم گرفته انتظار انتظار انتظار

معشوق رخ می نماید و دل می برد مشوق ما رخ ننمود و دل ما را برد

دعای کمیل با صدای صادق آهنگران ساعاتی پیش در استان کردستان به پایان نشست بغضی

در گلویم هست که به طور کامل نشکست و هنوز انتظار

آقای بیا تا واژه ای به نام انتظار وجود نداشته باشد بیا بیا بیا

با خودم زمزمه می کردم اللهم عجل لولیک الفرج و پیش به سوی دانشگاه می رفتم خب کاری

پیش آمده بود و باید به دانشگاه آزاد می رفتم به همان دروغ بزرگ وقتی از پله ها پایین به رفتن

ناگهان چشمم به جمعیتی افتاد که نامشان دانشجو بود نمی دانم چه شد بغضم در گلویم شکست

اشکان در چشمانم جمع شد یک نگاه هم به جمعیت بود و نگاه دیگر به عکس شهیدی که بزرگ

در انتهای دانشگاه به چشم می خورد چیزی نمانده بود که بغض نیمه ترکیده ام فوران کند که

ناگهان دوستی به شانه هایم زد و گفت: با کی کار دارید گفتم: شما؟؟

کارت حراست دانشگاه رو در آورد بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم و مدارکم رو نشون دادم

معذرت خواهی کرد و من رو به دفتر رئیس دانشگاه برد نزدیک به یک ساعتی با ایشون صحبت

کردم و در آخر به توافق نرسیدیم و از دانشگاه خارج شدم با باید از میان این جمعیتی که نمی دانم

چرا چنین حس بدی را به من می داد عبور می کردم بالاخره رد شدم و به خارج از دانشگاه رسیدم

نفس عمیقی کشیدم انگار که داشتم خفه می شدم چند تا از رفقا رو دیدم با هاشون صحبت کردم

و بعد ناهار مهمانم کردن ولی باز هم حالم گرفته شده بود بعد از ناهار اومدم خونه رفتم و خوابیدم حوالی

ساعت 7 شب بود یکی از بچه ها تماس گرفت و شنیدن صدای زنگ گوشی ام از جا پریدک گفت: بریم

حسینیه حاج صادق می خونه دعای کمیله من که حال خوشی نداشتم گفتم: نه حالم خوب نیست

خداحافظی کردم و دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم که با خودم گفتم بد نگفت بلند شدم لباس هام رو

پوشیدم و از طبقه ی دوم که من زندگی می کنم پایین اومدم طبقه اول پدر و مادرم زندگی می کنن

ناگهان پدرم از راه رسید پرسید کجا می ری؟ گفتم مراسمه امشب گفت: نه اوضاع خوب نیست

لازم نکرده بری گفتم: بابا جان می تونم از خودم دفاع کنم مکثی کرد و گفت مواظب خودت باش

راه افتاد توی راه یکی از بچه ها اس ام اس زد اوضاع بی ریخته مراقب باش من که قاطی کرده بودم

توی این اوضاع پیاده راه افتادم صدای اس ام اس ها رو می شنیدم ولی دست به طف جیبم نمی بردم

پیاده مسیر رو طی کردم که ناگهان متوجه موتوری شدم که مدتی بود پشت سرم حرکت می کرد ایستادم

او هم ایستاد بدون هیچ واحمه ای برگشتم و جشم توی چشم او را نگاه کردم اری او فواد بود

فواد فردی بود که مدتی قبل به دلیل همکاری به گروهک ها او را باز داشت کرده بودم خیلی تعجب

کردم اینجا چه کار می کند در دل گفتم آقا نشد ببینیمت خیلی نو کرتم توکلت علی الله ..

گازش رو گرفت و از کنارم گذشت به حسینیه رسیدم که دیدم درب انجا شلوغ است جلو رفتم

سرباز نیروی انتظامی مرا شناخت بعد از سلام و احوال راه را باز کرد جلو رفتم یک جوان 18

ساله بود که شروع به ناسزا گفتن به مقدسات کرده بود گفتم: آزادش کنید مامور گفت: شرمندم

گفتم: چرا گفت: دستوره گفتم : من می گم آزادش منی ولی گفت باید تا پایان مراسم بازداشت باشه

گفتم باشه بردنش داخل شدم بچه ها اومدند اطرافم احوالم رو جویا شدن و گفتن چطور اومدی؟

گفتم : پیاده خبری هم نبود دعای کمیل رو خوندیم و خارج شدم توی راه فقط به فکر آقا بودم

امروز پنج شنبه است و دل من اروم نداره

زیاد صحبت کردم التماس دعا



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » همسفر عشق ( جمعه 85/11/27 :: ساعت 1:12 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
[عناوین آرشیوشده]